حنانه حنانه ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

برای دخترم

محرم آمد...

محرم سال پیش در دلم جا داشتی، یادت هست دخترم؟ یادت هست با هم اشک ریختبم و با هم دعا کردیم؟ دلم می خواست مهر حسین(ع) با گوشت و خونت در هم بیامیزد، وقتی نام زیبایش را صدا زدم خواستم تا آغوش محبتش را برایت بگشاید و دست بخشنده اش را بر سرت بکشد. امسال شب اول محرم تو در آغوشم بودی، خانمی که از کنارمان رد می شد گفت اشک چشمانت را بر صورت دخترکت بریز و من صورت زیبایت را آغشته کردم به اشکی از جنسی دیگر. امسال، محرم، سوز دیگری دارد، روضه ی رباب و طفل شیرخواره اش ...
28 آبان 1391

اندر احوالات این روزهای ما...

ما یک مادر و دختر سرما خورده ایم که یکیمان باید با این حالش از دیگری مراقبت کند. خواستم بنویسم که این چند روز چه بر من گذشت بعد دیدم فقط باید بنویسم شکر، شکر، شکر به خاطر همسری مهربان. چند روز پیش جلسه دفاع محمد مصطفی برگزار شد که اتفاقا با روز تولدش یکی شده بود. حنانه خانم هم حسابی پدرش را تشویق کرد! تولدت مبارک همراه بی نظیر لحظه های تلخ و شیرین زندگی ام... 15 آبان دخترم را بردیم آتلیه. بماند که محمد مصطفی مدام از من سوال می کرد که به نظرت کار درستی ست این آتلیه رفتن و از این قسم سوالات! من هم با اینکه ته دلم با خودم کلنجار می رفتم که آیا در این وضعیت اقتصادی که خیلی از مردم در زحمت و سختی اند این کار درست است یا نه، در مقابل این سوا...
28 آبان 1391

خواب

پس کی این خواب من تعبیر می شود مادر جان؟ خواب می بینم صدایم می زنی " مامان، مامان زهرا" و من در آسمانها پرواز می کنم...
18 آبان 1391

پیمان

چهار سال گذشت، از 16 آبان 87. روزی که دلهایمان را گره زدیم و پیمانی جاودان بستیم و تو دختر نازنینم، ثمره زیبای این پیمانی بعد از خدا، بابا مصطفی یت تنها تکیه گاه تنهایی های ماست و شانه هایش مامن دلتنگیهایمان. دخترکم دعا کن برای جاودانگی این پیمان آسمانی که تو معصوم و پاکی...
17 آبان 1391

هشت ماهگی مبارک

هشت ماهگی ات خیلی شیرین است حنانه جانم، روروئک سوار ماهری شده ای! ، با روروئکت به همه جا سرک می کشی و دوست داری به همه چیز دست بزنی، از کشیدن دستمال کاغذی ها از جعبه شان خیلی لذت می بری! همچنان دوست داری فوت کنی و با دهانت حباب درست کنی مخصوصا وقتی بعد از قطره ی آهن بهت آب می دهم. دستت را به طرفم دراز می کنی تا بغلت کنم، کماکان شب بیداری هایمان ادامه دارد و کلا با خواب میانه ی خوبی نداری. در کل خانمی شده ای برای خودت ...
14 آبان 1391

مادر

بدترین فکری که می تواند مدام یک مادر را آزار دهد این است: "من مادر خوبی نیستم." حنانه جانم، دختر عزیزتر از جانم، زمان به سرعت می گذرد و روزها از پی هم می آیند و می روند و تو هر روز بزرگ تر می شوی. هر روز که می گذرد مهرت بیشتر و بیشتر در جانم ریشه می دواند و من حس می کنم دلم تاب این همه وابستگی و دل بستگی را ندارد. روحم بی رمق است، نه از بار مسئولیت پروردن تو. بی رمق است از این رو که با هر قطره اشک تو می شکند و با هر ناله ات دلم بی تاب می شود...
10 آبان 1391

کلوچه ی من!

این روزها شما از این جور کارهای هنری هم یاد گرفته ای کلوچه ی خوشمزه ی من...! اون چیزی هم که به جای لحاف ازش استفاده کرده ای مثلا سفره ی غذاست! ...
9 آبان 1391

رضا

دخترم حنانه جانم، همیشه در عظمت کار ابراهیم (ع) شک داشتم، گاهی با خودم فکر می کردم قربانی کردن فرزند در راه خدا کار دشواری ست ولی نه به این اندازه که می گویند و می شنوم... و چه خیال ابلهانه ای... من نفهمیدم و اندیشه ی کوته نظر من قد نداد تا این عظمت را درک کنم تا اینکه خدا در شب عید قربان آزمایشم کرد، آزمایشی که خود آگاه بود بر نتیجه اش ولی اراده کرد بر من آشکار کند ضعف و کوچکی ام را. و من فهمیدم تاب دیدن خراش کوچکی را بر روی صورت دردانه ام ندارم و من در برابر عظمت ابراهیم نبی سر فرود آوردم و فهمیدم تا چه اندازه در برابر اراده و مشیت خداوند ضعیف و ناتوانم. و فهمیدم رسیدن به "الهی رضا به رضاک" برای من خیلی خیلی دست نایافتنی می نماید و فهمیدم ...
9 آبان 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به برای دخترم می باشد